روایت حماسه صعود ٨ آذر ١٣٧٦

امروز هشتم آذر ماهِ؛ ميلاد ١٥ ساله خسته شده بود از فرسايش مقدماتي سخت جام جهاني ١٩٩٨؛

شكست هاي تلخ در رياض ، دوحه و كوالالامپور، خصوصا آخري با گل طلايي ژاپن ، زخمي شده بوديم، از شبي كه در رياض ٢ دقيقه كم آورديم تا “خالد مواليد” گل برند و زبانش را به نشانه تمسخر بيرون بياورد تا سوت پايان بازي رفت مقابل استراليا در تهران… خدا حفظ كند “داريوش مصطفوي”را كه اگر نبود و بخشش محرومان لحاظ نميشد كارمان در تهران يكسره شده بود اما داستان به ملبورن رسيد و عجيب اينكه مردم هنوز با آنهمه زخم عميق اميدوار بودند؛
برتري هاي ٤ و ٣ گله مقابل چين قدرتمند و قطر هنوز ما را اميدوار نگه داشته بود كه ميتوانيم؛ هم اميدوار هم نا اميد…

نميدانم مدير سختگير دبيرستان ما كه خودش هم از فوتبال متنفر بود چطور دلش براي قلب هاي كوچك ما سوخت و گفت زودتر برويد به خانه هايتان… از خيابان ميرزاي شيرازي از پارك كوروش فقط يك ربع وقت داشتم تا بازي را از دست ندهم…
با فانتوم هم نميشد رسيد اما هرجور بود رسيدم، حتي كفشهايم را هم در نياوردم با لباس جلو تلويزيون ميخكوب شدم ؛ مادرم براي اولين و آخرين بار در زندگيم به اين رفتارم اعتراض نكرد چون حالم خيلي عجيب بود. آن فشار يك ربع اول يك ، ربع از عمرم را كم كرد ؛ دستهاي احمدرضا، سرطلايي مهدي پاشا، قيافه ترسيده پيرواني و سعداوي همه و همه را ميديدم و حس ميكردم تا اينكه گل اول را خورديم.
نيمه دوم گل دوم، شايد وقتش بود لباسهايم را عوض كنم ناهار بخورم و با حسرت جام جهاني بازهم زندگي كنم….
در اوج نا اميدي معجزه را ديدم؛ از تور دروازه اي كه پاره شد، از پشتك هاي عقاب آسيا كه انگار داشت به من ميگفت ميلاد خدا هست، ما هستيم، جايي نرو، همان جا بنشين و تماشا كن …
تهامي مي آيد ، در و تخته به هم ميخورد، كريم باقري… گل …

اما معجزات اگر هم رخ بدهد مگر قرار است چند بار رخ دهد؟ اما… امان از اذن خدا… نفهميدم چي شد، يك لحظه خداداد، حقيقتا هديه خدا بود خداداد…
گوله گوله اشك ميريختم،خدا رحمت كند مادربزرگم را كه از مادرم پرسيد اين فوتبال مگه چيه كه اين بچه داره گريه ميكنه؟
لحظات باقي مانده را گاهي هنوز كابوسش را ميبينم، كابوس گل سوم استراليا كه هرگز به واقعيت تبديل نخواهد شد…
لحظه سوت پايان… چه ميتوان گفت؟ چه ميتوان نوشت، همين الان هم كه مينويسم چشمانم خيس است…


آرزوي ٢٠ساله يك ملت، و بزرگترين آرزوي ورزشي آن روزهايم با غيرت ايراني و لطف خدا توسط تيم ملي مردم ايران برآورده شد؛
يادش بخير، ياد مردمي كه از شادي به خانه هايشان باز نميگشتند بخير؛ آن روزها سقف آرزوهايمان مثل زندگيمان بود، بيشتر همديگر را دوست داشتيم، عاشق تر بوديم؛ از ٤٠ سال قبل نميگويم، همين ٢١سال قبل، ٨آذر ٧٦؛ حماسه ملبورن و يك دنيا ماندگاري، از رشادت هاي عابدزاده تا گل خداداد تا صداي جواد خياباني كه بغض همه ما بود… عاقبت در آخرين لحظه تركيد… بغض پايان خوش و غرور انگيز صعود تيم ملي فوتبال دوست داشتني و تكرار نشدني مردمي ايران…

 

ميلاد ملك محمدي نوري